ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
کیامهر ( خواهر زاده ام ) یک دختر عمو دارد به نام هستی
هستی امسال رفت کلاس اول
روز اول مدرسه مادرش او را می برد به جشن بازگشایی
روز دوم که روز شروع رسمی مدرسه است مادرش ٬ هستی را می سپرد به بابای هستی
بابای هستی هم او را می رساند تا دم مدرسه و می رود سر کار
-
-
اینکه چطور این اتفاق می افتد معلوم نیست اما هستی کوچولو اشتباهی به جای اینکه برود سر کلاس اول و کنار دوستان پیش دبستانیش بنشیند می رود سر کلاس سوم
خانم معلم می پرسد : دخترم اسمت توی لیست نیست . تازه اومدی ؟
و هستی هم که فوق العاده خجالتی است سرش را به نشانه تایید تکان می دهد .
خانم معلم ٬ بزرگ روی تخته سیاه می نویسد : یا حی یا قیوم
و از بچه ها می خواهد که آنها هم توی دفترهایشان بنویسند .
هستی کوچولو هم با مشقت تمام توی دفترش می نویسد یا حی یا قیوم
بدین ترتیب هستی یکروز تمام در کنار کلاس سومی ها نشسته و به جای اینکه خط راست و نقطه چین تمرین کند کلمه های نامفهوم نوشته آن هم با زحمت
به جای اینکه عکس سه تا دایره را تماشا کند و با مفهوم عدد سه آشنا شود هم داشته جدول ضرب کار می کرده به گمانم
زنگهای تفریح می رفته توی حیاط و با دوستان پیش دبستانیش حرف می زده و بدون اینکه متوجه بشود زنگ که می خورده می رفته و دوباره سر کلاس سومی ها می نشسته است .
تا اینکه شب مادرش متوجه می شود و از روز بعد می رود سر کلاس اول می نشیند .
دیشب داشتیم با مهربان درباره هستی حرف می زدیم .
مهربان می گفت هستی تا آخر عمرش یک خاطره جالب دارد تا برای دوستان و بچه هایش تعریف کند و بگوید چطور یک شبه دو کلاس جهشی خوانده و رفته سر کلاس سوم
اما من با مهربان موافق نبودم
به نظرم تجربه تلخی باید باشد تجربه هستی کوچولو
یعنی وقتی خودم را جای او می گذارم وحشت می کنم
فکرش را بکنید در بین آدمهایی باشید که به زبان تو حرف می زنند ولی تو نفهمی چه می گویند
فکرش را بکنید با آدمهایی هستید که ساده ترین کارهایی را که انجام می دهند بلد نیستید
فکرش را بکنید ...
+ حقایق تجرد ... گوشه دفترم یادداشتش کردم برای تاپ ۱۰ مهرماه
چه باحال!
حتما یه خاطره خوب واسش میشه
راستی دوووووووووووووووووم شدم!
منم میگم حس وحشتناکیه بین آدم هایی باشی که هیچی ازشون نمیفهمی...
حس مچاله شدن بت دس میده
شاید بعد ها با تعریف این ماجرا بشه خندید اما همیشه یه ترس همراه اون خنده هست
یعنی این نکته که گفتی تو زبون آدم های دور و برت رو نفهمی ، بدجور کلافه کننده ست. خیلی مسخرست !
ای جججججججانم
طفلی.
منم باهات موافقم بابک چون این اتفاق همیشه توی ذهنش باقی میمونه
من خودم از کلاس اولم یه تجربه شبیه به این دارم برای همین هم حتی روز اولی که داشتم می رفتم دانشگاه اینقده که دلهره داشتم یکی از دوستامو با خودم بردم من کلا از اولین روزهای کلاس و مدرسه همیشه خدا وحشت داشتم
راستی لایک به کامنت"حقایق تجرد"
از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز
ایییییییییی وااای من
2 تا کامنت بالا مال عادل نبود من نوشته بودمشوk
چه اسم قشنگی دارد خواهر زاده ات
برای آدم ها سخت هست ولی من چالش این خاص بودن ها رو دوست دارم!
یعنی آدم بین انسان هایی باشه که سعی کنه سر از کارشون در بیاره خیلی جالبه...از یکنواختی در میاد.البته مقطعی دوست دارم نه همیشگی!
والا خوب و بدد این خاطره بجاش اما امیدوارم همیشه اینجوری خجالتی نمونه!! مخصوصا توو شهری مثل تهران اصلا نباید خجالتی بود...
منم نظرم رو اون ترس هست
چقدر معلمش و همکلاسیاش مشغول بودن که متوجه نوشتن این هستی خانم نشدن
خب می دونین این روزا و این روزگاران
کم پیییش میاد آدم جایی باشه بین ِ
آدمایی که همزبونتن اما دل زبونت
نیستن!!!!!!اصن همه انگار هم
دلت شدن این روزا! وخب ازاون
جاییکه آدمای این روزگار خوب
میفهمن چیکارمی کنن وکار
شونم خوووووووووب بلدن
و منم چون بپست چنین
آدمایی نخوردم !!!!!!!از
درکش عاجزم!!!!!!!!!
اماخوش به حاااااااال
هستی بانو.....باید
تجربهء جاااااااالبی
باشه.انگاری آدم
یهویی میفته یه
جایی از زمیین
که آدمااش به
زبووووون ِ یه
عصررجلوتر
ازززززززززز
خودشون
میحرفن
یاحق...
این که لذت برده یا ترسیده را باید از خود هستی بپرسید.بچه ها هم مثل بزرگ ها خیلی باهم فرق می کنند.
ولی عجب معلمی !
مثه کلاس دیروز ما ! حسابداری میانه ی 1
استاد گفت باید اصول حسابداری 1 و 2 و 3 رو خوب بلد باشین تا اینو بفهمین اما ماها اون اصول هارو گرفتیم به چیز چپمون ! دیروز مثه این منگل ها فقط استاد رو نگاه میکردیم ...
فک میکنم تو فضا و جو دانشگاه این خیلی خنده دار باشه ، چون همش سر کلاس یا میگفتیم میخندیدیم ، یا موشک درست میکردیم ، یا دخترارو میپائیدیم ! و ... اما اگر بخوایم با حقیقت نگاه کنیم آره خیلی سخته ... اعصاب خورد کنه
یاد یچی دیگه هم افتادم ...

بازی استقلال ، سپاهان بود ، فینال جام حذفی که تو آزادی بود ... من رفتمش ، تا اون موقع فحش بی ادبیم " بی تربیت " بود !! وقتی اونجا رفتم دیدم همه دارن میگن داور ک ... شیر سماور ... توپ تانک فشفشه ... تیمم تیمم و تیمم تیمم این بود تیمت ... هیچی حالیم نبود ب خدا ... هی میگفتم اینا چی میگن خدایا ؟! بعد فهمیدم !
احتمالن درص میانه رو هم بعدن میفهمم ... و احتمالن هستی هم بعدن یعنی خیلی زود جدول ضرب رو یاد میگیره ...
درص = درس !
ای جانم هستی کوچولو../
" در بین آدمهایی باشید که به زبان تو حرف می زنند ولی تو نفهمی چه می گویند "
گل گفتی بخدا
من اگه جای هستی بودم اون روز تا زنگ اخر یه ریز گریه میکردم از روز بعد هم دیگه نمیرفقتم مدرسه.
چه بچه ی قوی ای
به نظر من هم این وحشت فقط تا آخر سال اول تحصیلیشه!
بعد اون شاید به این کار افتخار هم بکنه.
که تونست چیزیو بکشه که نمیدونست چیه.اما تونست!
مهم این بود که تونست مثل تموم اون دخترک ها باشه.و نفهمن اشتباه شده.
آدم تواناییه هستی کوچولو.
واقعا براش خاطره خوبی شده
تجربه خوبی بوده
فشارش هم زیاد نبوده...چون فقط یه روز بوده...
به چشیدنش می ارزیده...
کاش بشه فقط یه روز آینده رو تجربه کرد تا حواست باشه که با چیا طرفی...
نوشته خودت که هیج کاری بهش ندارم
ولی این حقایق تجرد معرکه بود
خییییللللللیییی قشنگ بود
دست نویسندش درد نکنه
..میشه اسم اون مدرسه بی نظم ..و اسم خانم ناظم اش رو هم بگی ..؟؟
...کاش مدارس هم دوربین مخفی داشتن و از این صحنه فیلمبرداری میشد..!!!!
آخی طفلک چه زود بزرگ شد مخصوصن که به سن تکلیف هم رسید
به نظرم بستگی به هستی داره که چه جور آدمی باشه هم این میتونه یه خاطره ی خوب بشه واسش هم اینکه یه خاطره ی بد بستگی داره به اینکه بعدها چطوربه این مسیله نگاه میکنه...
به نظر من در حال اون موقعش نظر شما رو داشته و در آینده نظر مهربان بانو رو خواهد داشت.
چه تجربه جالبی
چه خاطره ای شده براش
فکر میکنم بعدها که بزرگتر بشه همینی بشه که مهربان جون گفته ولی حالا میشه اینی که شما میگین.
من همین حالا از یاداوری کلاسهایی که هیچی ازش نمیفهمیدم حس بدی پیدا میکنم و واسه همین کلا از اون رشته تو دانشگاه انصراف دادم!
طفلی..چه تجربه ای داشته..
میون آدمایی بود که هم زبونت باشن اما نفهمن چی میگی...خیلی سخته...با همه وجودم درکش میکنم...
من دقیقا برعکسش رو تجربه کردم
وقتی 6 سالم بود با پدرم می رفتم مدرسه پسرانه ای که پدر مدیرش بود
دو تا دختر بودیم وسط پسرها کلاس اول رو خوندیم
سال بعد چون دانش اموز رسمی شده بودیم دوباره مجبور شدیم کلاس اول رو در مدرسه دخترانه بخوانیم
خیلی وحشتناک بود...من همه چیز رو می دونستم و دوباره باید یاد می گرفتم! بعضی ها فکر می کردن رفوزه شدم!
خیلی بده!
داداش خنگ من هم روز اول دانشگاه ترم اول،رفته سر کلاس ترم سه ای ها نشسته!
کلی هم جزوه نوشته،از استاد درس پرسیده!بعدم گفته این قسمتو من تا حالا نخونده بودم! پرسیده مگه شما ترم یک نیستین؟!
گفتن نه!ترم سه ایم!!!
تازه!هستی یه فرست دوست یابی رو از دست داد!
چون تو همون روز اول میشه کلی دوس پیدا کرد!
واسه منم این اتفاق افتاده! روز اولی که رفته بودم مهد کودک تو سالن یه معلم کلاس اولی منو که با یکی دیگه اشتباه گرفته بود بردم سر کلاس خودش، آخرای کلاس اون روز بود که متوجه شدن من اصلا مال اون کلاس نیستم. یادم وقتی بردنم سر کلاس خودم خیلی خجالت کشیدم و اصلا حس خوبی نبود!چون همه بچه ها یجوری بهم نگاه می ردن ومنم تو عالم بچگی فکر می کردم خیلی بد شانسی آووردم
فکر کنم واسه همین خاطرش با جزییات تو ذهنم مونده