جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

دلم برای تراشیدن مداد سیاهم تنگ شده

روز اول مدرسه همیشه ذوق داشتیم 

تا آخر اولین هفته هنوز ذره هایی از این ذوق توی دل آدم می ماند . 

کیفش به این بود که همه چیز تق و لق بود  

بعضی وقتها کتاب نداشتیم بعضی وقتها معلم

اصلا انگار معلمها با آدم صمیمی تر بودند . 

و آی بدم می آمد از معلمهایی که همان اول بسم الله شروع می کردند به درس دادن  

همیشه به خودم می گفتم  

وقتی بزرگ شدم ٬ اگر معلم شدم 

روز اول مدرسه به بچه ها درس نمی دهم 

اسمشان را می پرسم و برایشان داستان تعریف خواهم کرد 

اینطوری تا آخر سال عاشقم می شوند .  

 

 

روز اول مدرسه همه چیز پر رنگ بود 

بوی نو یی می داد

تخته سیاه تازه رنگ شده  

گچ های قد بلند 

تخته پاک کن تمیز

کفش و لباس و کیف و کتاب و دفتر و خودکار نو ٬ حس خیلی خوبی داشتند . 

شب با چنان دقتی کفشهایم را می گذاشتم بالای سرم  

و لباسهایم را تا می کردم با عشق  

که حالا خنده ام می گیرد از یادآوری آن ... 

لذتبخش ترین بخش خرید مدرسه جلد کردن کتاب ها بود 

من و مریم و نرگس هر کدام کاغذ کادوی مخصوص خودمان را انتخاب می کردیم 

کتاب و دفترها را با کاغذ کادو جلد می کردیم و با برچسب اسممان را رویش می چسباندیم 

بعد هم یک جلد نایلونی می کشیدیم رویش برای محکم کاری و قشنگی بیشتر   

بزرگتر که شدیم شوق و ذوق جلد کردن کتابها تمام شد . 

 

 

اونروزها 

چقدر عصر پنجشنبه ها دوست داشتنی تر بودند  

چقدر برنامه کودک جمعه عصر می چسبید 

چقدر شنبه ها صبح زجرم می آمد وقت بیدار شدن 

چقدر زنگ ورزش و انشاء خوب بود  

چقدر زنگ تفریح  خوشمزه بود 

چقدر زنگ ورزش می چسبید 

چقدر معلمهایی که می خندیدند خوشگل تر بودند 

چقدر از خط کش آقای ناظم می ترسیدیم

چقدر ذوق داشتیم برای گرفتن و دید زدن لطیفه های پیک شادی  

چقدر عصر سیزده بدرها غم انگیز بود

چه حس تعلیق بدی داشت گرفتن کارنامه 

چه لذت بی وصفی بود دادن آخرین امتحان ثلث سوم  

چه تجربه بی نظیری بود برف بازی توی حیاط و دعواهای مدیر 

چقدر سر صف ها می خندیدیم 

چه کیفی می داد خوراکی خوردن سر کلاس معلمهای بداخلاق 

چه حیف که دیگر این حس ها تکرار نمی شوند 

چه حیف که خیلی هایشان حتی یادمان نمی آید  

کاش بزرگ نمی شدیم ... 

 

 

+ اینهم صدای مخملی بهروز عزیزم و خاطره بازی آهنگینش با نوستالژی لامصصب مهرماه 

 

 

 

نظرات 53 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:17 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
یاد پست مهربان افتادم

عاطی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:21 http://pransesbanoo.blogfa.com



دقیقن!جمله های شما خاطرات منم بوودن!بجز بخش جلد کردن کتابا!ک همیشه خاهرام زحمتشو می کشیدن!

مرسی!

کاش بزرگ نمی شدیم!...




کاش

مریم همسفر شیرزاد یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:22

اولم؟

با دو تا تخفیف آره

محسن باقرلو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:22

دبیرستان که بودم یه سال کتابامو با ورقای مجله سینما جلد کردم ... خیلی هم وسواس خرجشون کردم که عکسها درست بیفتن روی جلدها و خوب دیده بشن ... عکس اکبر عبدی و ماهایا پطروسیان توی فیلم هنرپیشه توو اون سکانسی که اکبر عبدی توی خیابون آکاردئون میزنه ... عکس انتظامی توی فیلم خانهء خلوت ... عکس ابولفضل پور عرب توی فیلم در آرزوی تهران ... عکس فریماه فرجامی توی فیلم نرگس ... یادش بخیر ... و جالب تر اینکه همین چن وخت پیش وختی یه شب بی مقدمه حرف این خاطره شد دیدم حمید همهء اون جلدها و اون عکسها رو واو به واو یادشه ... برام بیحد عجیب بود ...

وای چه فکر محشری
کاش داشتیمشون
کتابا رو باز می کردیم
بو می کردیم
گریه می کردیم

دوست یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:22 http://asme1982.blogfa.com

چه حس تعلیق و نوستالژی زیبائی ...
رفتم به اوایل دهه 70 و روزهای زیبای زندگی بی مسئولیت و رهای زندگی ...
کاش همیشه بچه می موندیم ...

یکروز از اون روزها رو حاظرم با بقیه عمرم عوض کنم
به خدا خالی نمی بندم مجید

تیراژه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:24 http://tirajehnote.blogfa.com

من از مدرسه فقط همان روزهای اولش را دوست داشتمو نمره های بیستی که یه عالمه آفرین و احسنت و مرحبا هوار می کرد رو سرم و زنگهای انشا و هنر..
درسم خوب بود
ولی از مدرسه رفتن فقط زجرشو یادم میاد
پیک شادی ای که با انگشتهای ورم کرده شب سیزده به در رنگ میکردم
کاردستی های سفارشی
اردوهای مسخره با تشر های مربی پرورشی
ساعتها تو صف ایستادن تا دعای فلان و مناجات بهمان تموم شه
9 سال پیاپی عذاب دادن خودم و بچه ها به خاطر مبصر بودن های اجباری
و غروب های جمعه...آه از این غروب ها...فکر میکنم این تنها چیزیه که همیشه با من بوده و می مونه...تلخی و سیاهی غروب های جمعه

من هیچ وقت پیک شادیمو پر نمی کردم تیراژه
یعنی یادم نمیاد یه بار کاملش کرده باشم

مریم همسفر شیرزاد یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:25

نه انگار نیستم

من از اون روزا بوی نویی کفشامو و بوی مغزی مدادو وقتی میتراشیدیش رو خووووووووووب یادمه

روزای خوبی بود
من همیشه از این بچه خرخونا بودم
ولی تو دوره ی دبیرستان حالشو بردم

بلا گرفته

علی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:25 http://alirabiei.blogsky.com

با این که من ازون بچه خرخون های کلاسمونم اما خیلی دوست دارم بزرگتر بشم و... از این نوجوانی در بیام

آدمیزاد همینه علی جان
یا در حسرت گذشته
یا در آرزوی آینده
و همیشه مغبون

خوش به حالت

مجتبی پژوم یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:34 http://mojtabapejman.blogfa.com/

یاد باد آن روزگاران...

یاد باد

کلاسور یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:39 http://celasor.persianblog.ir

نمیاد لعنتی ، دیگه این حس های خوب نمیاد

افسوس رامین افسوس

بهروز(مخاطب خاموش) یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:49 http://mokhatab.wordpress.com

فک کنم این به حال و هوای پستتون بخوره:

http://www.persiangig.com/pages/download/?dl=http://radio-idea.persiangig.com/Goft/mehr.mp3

جیگر اون صداتو بخورم رفیق

محدثه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 22:55 http://shekofe-baran.blogsky.com

خیلی قشنگ نوشته بودین!
مثل همیشه.
مخصوصا اینکه با شنیدن صدای هر نفر،بتونی پستشو، نوشته هاشو، با صدای خودش، با لحن خودش بخونی...
این نوشته ی فوق العاده، با صدای خود شما فوق العاده تر میشه

آذرنوش یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:04 http://azar-noosh.blogfa.com

بله بابک جان کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم.از دوران مدرسه فقط عشق زنگ انشا ومعلم نازنینم خانم اسلامی زاده همیشه وهمه جا توقلبم محفوظه .زنگ انشا وادبیات همیشه برای من لذت بخش ترین بخش زنگیم بود .وزنگهای عذاب آور ریاضی وفیزیک وشیمیُ ناخن جویدن ها سر امتحانات ریاضی.صبح شنبه های عذاب آور .نشستن دم درتا رسیدن مادر از سر کار .ریزش قطرات بارون روی شعر حافظی که باید حفظ میشد.زنگای تفریح و دستهای خیس از عرق از استرس امتحان و هزاران هزار خاطره هایی که یک زمان منتظر گذرشون بودیم والان که گذشتن در حسرت بازگشتشون...بله بابک جان کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم...

وانیا راست میگه آذرنوش
حالا که گذشته حتی سختی ها و دردهاش هم قشنگن

نیره یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:04

از یادآوری اون روزا بیشتر از اینکه شاد بشم ناراحت می شم...

چرا ؟

هاله بانو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:04 http://halehsadeghi.blogsky.com/

واقعا کاش بزرگ نمی شدم
امروز به یاد گذشته عین بچه مدرسه ای ها سارافون طوسی پوشیدم با یه بلوز و شلوار هم رنگش یه کوله گنده طوسی با آدیداس هام ...
تنها تفاوتم با بچه مدرسه ای ها فقط شال روی سرم بود (البته اگه صورتم سنم رو داد نمی زد)
صبح زود از خونه اومدم بیرون کلی پیاده راه رفتم کلی حرف زدم اما تو ذهنم فقط داشتم یادآوری می کردم
یادآوری تمام روزهایی که الان دلتنگشونم ...

به نظرم که صورتت خیلی هم خوبه
خداییش من هیچ پیرزنی ندیدم انقد خوب مونده باشه
به جون پسر کدخدای دهمون راست میگم


جام خالی بود اذیتت کنم امروز

امیرحسین... یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:04 http://afrand.blogfa.com

چه حس خوبی داشت وقتی صد تومن پول تو جیبی می گرفتیم که زنگ تفریح تغذیه بخریم
چه حس خوبی داشت اون مهر های صد آفرین
چه هیجانی داشت کارت های هزار آفرین
چه حس خوبی داشت اون زمون که فقط با مداد مشکی و قرمز می نوشتیم

چه عشقی داشت لج کردن و با خودکار نوشتن
میدونی چند ساله با مداد قرمز ننوشتم ؟
میدونی چند ساله مداد نتراشیدم ؟

حالا جدی جدی بابات بهت صد تومن پول تو جیبی می داد ؟خوش به حالت
شما جدی جدی اصفهونی هستین یا داری شیکست نفسی می کونی دادا ؟

تیراژه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:05 http://tirajehnote.blogfa.com

امروز از اون روزای دنده چپی من بود
شبم ولی...
مثل بادبادکی شدم که تو آسمون با نخ پاره شده این ور و اون ور پرتاب میشه با سیلی های باد
همه چی با هم
نوستالژی های تلخ این پست شما برای من
بهتم از پست جناب پیرزاد و چیستی عشق و هوس
و .....
چه شبی ئه امشب!
دارم غور میکنم در خودم

خوب شد گفتی تیراژه
برم پست آرش رو بخونم


خوشحالم که حال امشبت خوبه

وانیا یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:14

نظام آموزشیه ایران اینهمه خاطره برامون ساخته
نظام گندیه اما در نوع خودش همه ی خاطره هایه تلخ اونروزا رو هم برامون دلچسب کرده
چقدر خوشم اومد همش میخاستم یه پست بنویسم به یاده اونروزا اینو خوندم فکرش پرید انگار به همه چی رسیدم
حالو هوام عوض شد
ممنونم بابک

خوشحالم ف عزیز

فرزانه یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:30 http://www.boloure-roya.blogfa.com

اما من نمی خوام به اون روزها فکر کنم!!! چون وقتی نتونستم تو دبیرستانی که می خواستم ثبت نام کنم همه ذوق و شوقم برای درس خوندن دود شد و رفت هوا!!!! تنها چیزی که هنوزم دوستش دارم حیاط بزرگ دبیرستانمون بود که تو طرح نواب خراب شد. حیففففففففف که دیگه حتی نمیشه بهش یه سر بزنم.
فقط از اون همه کیفی که از اون روزها گفتی هنوز هم عصر پنج شنبه ها می چسبه

آره والا
و غروب سیزده بدرش هم به همون زهر ماریه که بود
چه بسا بیشتر تر

کاپوچینو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:55 http://capuccino.blogfa.com

یادش بخیر!
چقد ذوق داشتم روز اول مدرسه برم و به دوستام وسایلم رو نشون بدم و شدیدا پز بدم!
انقد امروز بغضم گرفت واسه مدرسه!

bahar یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:56 http://mangeneshodegan.ir/

بوی کتاب نو...
این پست مرتبط دوستم خیلی قشنگ بود،حیفم میاد آدرسشو نذارم
http://baharsdaybook.blogfa.com/post-64.aspx

کاپوچینو یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 23:58 http://capuccino.blogfa.com

دبیرستان که بودم همیشه با دوستام ته کلاس مینشستیم.اصن لطف کلاس به ته نشستنشه!
سر کلاس دین و زندگی که میشد هی هرهر و کرکر میکردیم.
انقد میخندیدیم که معلمه حرصش درمیومد وبیرونمون میکرد!
ما هم از خدا خواسته بقیه ساعت رو تو حیاط حرف میزدیم و میخندیدیم.
انقد دلم برا اون روزا تنگ شده که خدا میدونه.

آرشمیرزا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:02

این ریدر دانه های ریز حرف چرا کار نمی کنه؟

آرشمیرزا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:05

این وسوسه ی مداد سیاه منو فکری کرد
دیگه نمی دم دستت
توی تراشت که جا نمیشه میری کارد آشپزخونه میاری.

عاطفه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:16 http://hayatedustan.blogfa.com/

خب آره همه ی اینا درست-
منم شاگرد تنبلی نبودم که بگی دارم از تنبلی این حرفو میزنم- برعکس شاگرد اول نهایتن دوم و سوم بودم-
دوستای خوبی هم داشتم-
دوم دبیرستان به بعد بهترین سالای مدرسه م بود-
ولی یه ذره هم دلم نمیخواد دوباره برم مدرسه- پس یعنی مخالف اون سه خط آخرم-
بیخیال بابا! یعنی دوباره اون همه راهو بیایم تا اینجا؟!

آرشمیرزا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:38

معلم کلاس اول تلا سوم دبستانم اسمش خانم رمضانیان بود
خیلی مهربون و دوست داشتنی ؛ ماه ؛ برای جشن عروسی م( دومادیم) دعوتش کردم و جالب بود که اومد.
مدادها هکه یه شکل بودن و پرچمی! دفتزامون هم همه یه فرم بودن.
از بچه ی دکتر بگیر تا رفتگر همه با هم بودیم و درس می خوندیم بدون اینکه کوچکترین فخری به بهم بفروشیم
الان همه چیز عوض شده
مدرسه ها شدن قدِّ قوطی کبریت
یادش بخیر هر کلاسمون اندازه ی ده تا کلاسای امروزی بود
تنبیه معلما هم یادش بخیر
معلما رو همیشه زمان ما با دو خصیصه تعریف می کردن
یکی روش تدریسش بود یکی دیگه هم روش تنبیه
یکی خودکار لای انگشت میذاشت ؛ یکی ترکه می آورد ؛ یکی خط کشی بود ؛ یکی کشیده میزد...........
یادمه یه روز که برف سنگینی اومده بود و معلم هم نداشتیم گفتن برین توی حیاط ولی شوخی و برف بازی نکنید
من هم خیلی بچه مثبت بودم ؛ بچه ها شوخی می کردن و منو انداختن توی یه عالمه برفی که تلنبار شده بود گوشه ی حیاط!
منم شاکی شدم رفتن سمت دفتر که اعتراض کنم
وسط راه ناظممون آقای اعظمی از پشت میکروفن گفت بیا دفتر ؛ به خیالش که من برف بازی کردم
اصلن نذاشت حرف برنم ؛ چنان با ترکه زد به پام که دولا شدم و بعدش چنان اردنگی زد بهم که پرت شدم ۵ متر اونورتر . تازه بعدش گفت دستاتو بگیر بالا و من هرچی زار می زدم که داشتم میومدم دفتر تا از بقیه شکایت کنم
به خرجش نرفت که نرفت
چنان این ترکه ها رو می زد به دستای یخزده م که همین الان که دارم تایپ می کنم دردشو احساس می کنم
چندین سال بعد توی خیابون دیدمش که با وانتش کار می کرد . منم با ماشین بودم . کشیدم کنار و رفتم باهاش حال و احوال کردم و بهش گفتم ده سال طول کشید تا شما رو ببینم و بگم ناروا تنبیهم کردین. و الان بدجوری هوس کردم چنان بزنم بیخ گوشتون که بیفتین عقب وانت !
چرا هیچ وقت نخواستین مثه آقای دائمی که اون هم ناظم بود ؛ رابطه ی بهتری با بچه ها برقرار کنید
ضمن اینکه بچه ها از اقای دائمی بیشتر از شما حساب میبردن؛
اونم در جواب گفت : تو هنوزم بچه ای و نمی فهمی این چیزا رو !
منم گفتم چه خوب شد اینا رو گفتین و فهمیدم عوض نشدین و بابت حرفایی که زدم شرمنده نشدم.

عاطفه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:43 http://hayatedustan.blogfa.com/

به عمو آرش: منم از خوندنش دردم گرفت!

تیراژه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:52 http://tirajehnote.blogfa.com

همیشه شوق دارم از زندگی جناب ناجی بیشتر بدونم
خوبه که این پستها بهانه میشن
که در عین درد کشیدن میبینم لبخند موذیانه ای کنج لبمه که یه برگ بیشتر خوندم ازشون

محسن باقرلو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:52

چقد این فایل صوتی بهروز عزیز خوب بود ...

راستی مرسی که این پست رو نوشتی بچچه ...
همیشه هر سال از چن روز مونده به مهر دلم غش میره واسه نوشتن یه پست نوستالژیک دلی اول مهری و خب خیلی سالا ام نوشتم ... ولی امسال دیگه نشد ... دیگه جون ندارم مث اون وختا ... الانم که اینا رو می نویسم خنده داره ولی راستش گریه م گرفته ... اینجوریه دیگه تاواریش جان ...

کاپوچینو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:53 http://capuccino.blogfa.com

چه دردناک.
بعضی ها واقعا بی شعورن!
همون معلم دین و زندگی که گفتم یه بار از لجش اومد آینه ی یادگاری ای که دستم بود گرفت و گذاشت تو کیفش و برد.دیگه هم بهم نداد!
هر چی گفتم گفت میخواستی نیاری!
هنوز نتونستم ببخشمش و کارش رو هضم کنم.چه برسه به شما!
منظورم جناب آقای آرشه

بهروز(مخاطب خاموش) دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:25

ممنون از لطفتون رفیق بزرگوار...

شب شراب دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:39 http://www.shila1120.blogfa.com

حیف که اون روزا هیچ وخ بر نمی گرده../حیف..../

آوا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:14

شناسناممو جلوتر از سنم گرفتن چون نیمه دومی بودم
که بتووونم زودتر برم سربازی!سال ۶۹ تو سن ِ شیش سالگی رفتم مدرسه.به جز اون سکته ء لعنتی که تو سال ۷۳ یا۷۴به گمونم بود که تو زندگیمون پیش اومد دبستان واسه من سراسرخاطرس تا جاییکه کارتای هزاروصدو..آفرینم روهنوز دارم و الان این گوشه ء
سمت چپ من رو دیوار رو یه بُرده..پست امشب
شما باعث شد برم سرااااااااااغ کارنامه هام از
دبستان تا دبیرستانم......جوهر ِ آبی خودکار
رو کارنامه هام پخش شده وبوی کهنگیش...
دفتردیکتهء‌ پنجممم دارم هنوز! سند افتخااار
نگه داشتم اینااااااارو واسه بچه و نوه نتیجه
هام!خوبه که گذشتن.....نمیتونم بگم ای
کاش برمیگشت اونروزا....من پیک شادیا
مو همون۳-۴روز اولِ عیدتموم می کردم
که بقیه عیدو راحت ولو باشم..عصرپنج
شنبه هام تمووم مشقامو می نوشتم
که وقت کارتونای جمعه مشق نداشته باشم....ازجلدکردن کتاب متنفر بودم
چون به علت تعدد زیادبچه ها کسی
حال کاراااااای ما آخریااااارو نداشت.
درس خون و تمیز و حساس و زوود
رنج بودم....تو گروه سرود مدرسه
همیشه نفر ِ جلو می ذااااشتنم
چون کوچیک بوووود قد و هیکلم.
واسه هر بیستِ کارناممم۲۰۰
تومن جایزه داشتم که اکثراباش
آلوووووچه لواشک می خریدم
چقدر وقتااااایی که معلممون
می گفت بروگچ یا تخته پاک
کن یادفتروبیاردوس داشتم
چقدصبح۱۴فروردین بد بود
به زورپامیشدم ازخواب.به
زور و باااااااااااااااااااااگریه
دلم تنگیدواسه اون روزا
چقدجاشون خالیه تواین
روزا.....جای آدماش و
خاطراتشون.....چقدر
زمان دلخوشیاوخوش
رنگی ِروزای آدماکمه
اون روزاااابااون رنگا
واقعا همون رنگی
بودن...اصل ِ اصل
الان رنگ روزاهم
چینی شده...تا
میای نیگاشون
کنی فرت ازز
دستت لییییز
مییییخوره و
میشکنه...
مرسی به
خااااطر یاد
آورررررری
بهترییینو
قشننگ
تررررین
روزاام
یاحق...

تیراژه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 http://tirajehnote.blogfa.com

آوا بانوی عزیز
به نظرم نوشتن و خوندن این کامنتت از پر کردن چهارصد تا از اون پیک شادی های لعنتی سخت تره!!
دمت گرم عزیز من.

جوجه کلاغ دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:25 http://6277799926.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااام بابک عزیز ...
یادش به خیر اول مهر .. گرچه مدرسه های ما مدرسه ی رویایی نبود برای من اما باز هم دوستش داشتم ...
ممنونم برای این خاطره بازی شیرین ...

سمیرا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:29 http://nahavand.persianblog.ir

یادش بخیر..یاد قشنگ ترین روزهای زندگیمون بخیر...چقدر زود تموم شدن

جزیره دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:48

سلام
آخ گل گفتی. با بعضیاش شدید موافقم. مثلا اون 5شنبه رو من هیچ وقت نتونستم درک کنم که چرا اونقدر بم حال میداد، یعنی از مدرسه که میرفتم خونه کلی شاد بودما، با اینکه دفترام همش تعاونی بود از اون ساده ها آ، ولی بازهم جلد کردنشونو دوس داشتم، من استاد جلد کردنم یعنی، تا همین پارسال کتابای پسر عموهامو هم جلد میکردم.
بعد یه چی دیگه هم بود، من با هر 20 ی یه 20 تومنی از بابام میگرفتم. یعنی چه حالی میداد اون پوله آ، ول از بچگیمون قانع بودیما،
با اینکه بچه زرنگ بودم ولی باز هم یه ترسی بابت گرفتن کارنامه داشتم,
من هنوز که هنوز مات بعضی از احساسای قدیمم هستم، هیچ مدله نمیتونم هضمشون کنم

جزیره دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:51

راستی قدم رنجه فرمودید قربان
نشناختمت
باید از این به بعد هرروز یه کامنت بزارم و توش صدبار بنویسم"بابک" تادیگه ملکه ی ذهنم بشه که کیامهر نهراستی خود کیامهر واقعی حالش خوبه؟ اون گوگولیه دیگه چی؟جفتشونو ببوس از طرف ما

ری را دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 http://narenjestaan.persianblog.ir

ممنون بابت حس خوبی که از خوندن این پست گرفتم

هلیا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:06 http://www.mainlink2.blogsky.com

منم دیروز وقتی بچه مدرسه ای ها رو توخیابون دیدم کلی دلم تنگ شد واسه مدرسه ............ بیشتر واسه حرف زدن های توراه مدرسه.

دل آرام دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 http://delaramam.blogsky.com/

از اولین روز مهر منتظر همچین پستی بودم تا باهاش مرور کنم تمام اون سالها رو که دلم واسه تک تک لحظه هاش تنگ شده ، حتی برای : یک برگه بذارید روی میز ...

از شما و بهروز خان تشکر میکنم برای همچین خاطره بازی ای

الهام دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 http://sampad82.blogfa.com

همیشه واسه اول مهر ذوق داشتم فقط توو دبستان! ام ی هفته بیشتر طول نمیکشید!
چه حس تعلیق بدی داشت گرفتن کارنامه

چقدر زنگ ورزش می چسبید

چقدر زنگ ورزش می چسبید


چه کیفی می داد خوراکی خوردن سر کلاس معلمهای بداخلاق

چه تجربه بی نظیری بود برف بازی توی حیاط و دعواهای مدیر

چه لذت بی وصفی بود دادن آخرین امتحان ثلث سوم
(البته ترم دوم!)

من هنوزم دبیرستان و راهنمایی رو ترجیح میدم ب دانشگاه لعنتی...
عالی بود این پستتون...عالی...

زلال دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 http://so-simple.persianblog.ir

دلم برای دانش آموز بودن تنگ شد....

م . ح . م . د دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05

نمیدونم ! اما حتی حاضر نیستم به مدرسه و دانش اموز بودن فک کنم ...

فک میکنم مزخرف ترین روزای عمرم بود

م . ح . م . د دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:05

اون لینک صوتی هم خیلی قشنگ بود ...

دم آقا بهروز گرم

آناهیتا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

این پست و صدای بهروز عالی بود
اما من هیچوقت دلم برای مدرسه تنگ نمیشه
چون از وقتی یاد گرفتن اسم خودم و نصفه و نیمه به زبون بیارم، با مامانم تو مدرسه بودم و دیگه حالم از هر چی مدرسه و گچ و تخته سیاهه به هم می خوره!
شاید براتون مسخره باشه اما من دلم برای دانشگاه و شیطنت های خودم تنگ شده نه دبستان ...نه راهنمایی با اون جوش های بدترکیب...نه دبیرستان تلخ...دیگه اونا هیج جذابیتی ندارن!

افروز دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:08

یادم میاد اول ابتدایی بودم هر چی به بابام می گفتم بهم بیشتر پول توجیبی بده نمی داد می گفت همینقدر بسه منم که عشق زنگ تفریح بودم و مغازه آقای رفیعی یه روز رفتم سرجیب بابا نمی دونم چقدر ولی یک عالمه پول برداشتم فرداش رفتم با همش خوراکی خریدم و بین بچه ها تقسیم کردم از مدرسه زنگ زدن به مامانم که چرا این همه پول میدین به بچه برای کل مدرسه خوراکی خریده ،خلاصه که آبروی مامان را همون اول راه بردم

هاله بانو دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 http://halehsadeghi.blogsky.com/

سوال فنی یه پیرزن از یه بابا بزرگ
احیانا بی خیال انتخاب بهترین پست ماه شدید؟؟؟؟

سارا دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:43 http://www.takelarzan.blogsky.com

چقدر زود دیر شد برای بازی های کودکانه خندیدن های کودکانه و...

تیراژه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 http://tirajehnote.blogfa.com

ممنونم به خاطر لینک صدای جناب بهروز گرامی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد